نازنین من , دختر عزیزم نازنین من , دختر عزیزم ، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره

نازنین زهرا,عزیز مامان و بابا

نفـــــــــــــــــــــس مامـــــــــــان در شهربازی (جزیره ی جادویی)

وروجــــــــــــــــــــــــک مامانــــــــــــیییییییییییییییی با قلبی از "عشق"با خطی از حریر"محبت"بر روی یک برگ کهنه از یاس مینویسم:  تا ابد دوستــــــــــــت دارم دختـــــــــــــر بی همتــــــــــای من............. ...
12 آذر 1392

نان درست کردن دخمل نازمممممممممممممم

دختـــــــــــــر نـــــــــــاز مامـــــان..... امروز بابایی بهم گفت:برم خمیر بگیرم واسمون نون درست میکنی؟شماکه از خدا خواسته بودی سریع جواب دادی:آررررررررررررره بابایی...باباجون بهت گفت:مگه تو میتونییییییییییییییییییییی؟وشما جواب دادی ؟آررررره....من وبابایی کلی بهت خندیدیم.بعد بابایی رفت نانوایی واسمون خمیر گرفت وتو عزیزمامانیییییییییییییی چقدربازی کردییییییییییییییییییییییی ......  ...
12 آذر 1392

شعر خواندن دردونه مامانیییییییییییییییییییی

بارون میاد جرجر \پشت خانه هاجر \هاجر عروسی داره\دمب خروسی داره\هاجر خانوم اندی(قندی)\اسبتو  چو جا(کجا)میبندی\زیر درخت  نرگس \داغتو نبینم هرگــــــــــــــز ...... باز تلفن زنگ میزنه/تو دوشم(گوشم)آهنگ میزنه/من دوشی (گوشی)رو برمیدارم/میگم الو باباجون سلام دارم......... چوچولوام چوچولو(کوچولوام کوچولو)/هستم مثال هلو/ اد (قد)وبالام کوتاهه/ چشم وابروم سیاهه/مامان خوبی دارم/ خیلی دوستش میدارم/میشینه توی خونه/میدوزه دونه دونه/میپوشم خوشگل بشم/مثل دسته دول(گل)بشم...... هوهو چی چی/اطاری(قطاری)میپیچی مثل ماری/تلق وتلوق راه میری/واگن رنگی داری/بابچه ها رفیقی/سوت میکشی نازی/چوجا(کجا)میری باسرعت/اطار(قطار)شهر بازی............
10 آذر 1392

دخترک خوشگلم\جونم نفسم\تویی همه کسم عشقم..................

هستی مامــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــان..... روز پنج شنبه قرار بود من وبابایی به همراه عمه جوونی وایمان جون ...اول بریم شهربازی وبعداز اونجا بریم خونه خاله راضی ولی بخاطر اینکه عمه جونت دیر اومد نشدکه بریم شهربازی ولی تو اصرار میکردی که اول بریم شهربازی وبابایی بهت قول دادکه شنبه شب تو رو ببره شهربازی......ساعت هشت ونیم شب رسیدیم خونه خاله جون .عمو محسن گفت:شب زود بخوابین که صبح زود میخواییم بریم باغ\ولی ما تا دیروقت بیداربودیم ولی عموجونت ازصبح زود بیدار شده بود وداشت همه رو به زور بیدار میکرد ....صبحونه رو که خوردیم باتفاق بابایی وخاله جون وعمه جون و.....رفتیم باغ ...باغ عموجونت هم پربوداز حیوونایی مثل مرغ وخروس کب...
9 آذر 1392

یک خبر خووووووووووووووووووووووووووووش

سلام.....................همین الان یه خبرخوبی شنیدم به اندازه ای خوشحال شدم که احساس میکنم تو آسمونها دارم پرواز میکنم واون خبر اومدن یه  فرشته کوچولو توی زندگی خواهرزاده ام هست از همین جابهش تبریک میگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگم.ان شاا...خداحفظش کنه...... ...
7 آذر 1392

رنگ آمیزی نازی جوووووووووونم

دختر گلم , عزیز دلم خیلی خوشحالم که تو نازنین مامان اینقدر عاقل و فهمیده ای,همه از شعورت و اینکه واقعا بیشتر از سنت میفهمی تعریف میکنن و من هر وقت تو رو و کارای تو نفسم رو میبینم کیف میکنم و خدا رو شکر میکنم که مادر فرشته ی کوچولویی مثل تو هستم دختر عزیــــــــــــــــــــزم..... چند روز پیش که رفته بودیم پیش سارا جون و خاله راضی بهت کتاب رنگ آمیزی و مداد رنگی هدیه دادن چون از علاقه ی شما به رنگ کردن خبر دارن,از وقتی خیلی کوچولوتر بودی رنگ آمیزی کردن رو دوست داشتی و بهترین سرگرمیت رنگ کردن نقاشیها بود....... بعد هم نشستی و مشغول رنگ کردن شدی و چقدر هم قشنگ رنگ زدی ........ این هم عکساش ...
5 آذر 1392

نازنین عششششششششششششششق مامان

سلام ...من ونازنین جون روز جمعه رفتیم خونه خاله راضی<>اونجا نازنین خانم خیلی خیلی بهش خوش گذشت آخه ساراجون(دختر خاله نازنین)یک سگ خریده بود که اسمش رو گذاشته بود ...<<>>نازنین خیلی ازش میترسید ولی همینکه سارا بغلش میکرد ونازش میکرد دخترم خیلییییییییی ذوق میکرد...بعدازظهر دوستای ساراجون (بهاره وستاره) اومدند؟اونا هم خیلی از بین جی میترسیدند ....رفتند توی حیاط تا سارا سگش رو به اونا نشون بده سارا هم بین جی رو توی حیاط ول کرد واونا جیغ میزدند وما کلی بهشون خندیدم..............         این هم عکس بین جی ...
3 آذر 1392